یزدفردا " رضا بردستانی:تا دیروز وقتی نام بافق را به گوش می شنیدی، گوشه ای از ذهنت را حریم حرمت امامزاده عبدالله(ع)پر می کرد و باقی دلبستگی هایت را واسوخت های «وحشی بافقی»؛ یادی از بزرگ مردان بافق می نمودی و 120 کیلومتری که از حصیر و بوریای آن شهر دور افتاده ای. نخلستان های این شهر تو را در خود فرو می برد که قدرت صنع آفریدگار ، در میانه ی کویر چه کرده با ساکنین آن دیار که باید گاهی اوقات برای طلب روزی؛ زخمِ اندام نخل را بر تاول های پا بنشانند و فروتنی پیشه سازند که خاک نشینند و خاکسار! و نه گردن افکن در برابر نامرادی و نامردمی!
بافق را با سنگ آهن و مردمان سخت کوش و نیک اندیشش می شناختی و بزرگوارانی که بهترینند در کسب و طلب روزی حلال! و این گواهی را می توانستی از تجار سرتاسر این مرز و بوم ببینی و بشنوی که چنین مردمان بزرگوار؛ با آزار و آزردن میانه ای نداشته و به خود اجازه ی عبور از مرز های انسانیت نخواهند داد.
پچ پچ باد، زمزمه هایی تلخ در روح و روانت می دواند، خبر بد همیشه تو را در خود فرو می برد که بارها آرزو کرده ای دروغ باشد و گویی فلسفه ای است که شایعه ی بد، سرانجامی جز وقوع و اثبات ندارد! نهیب می زنی! نعره از دل بر می آوری که : جوانند و در ابتدای جاده ی خوشبختی! مجالشان که نمی دهد اجل، تو در خود فرو می روی و تن می سپاری به تقدیر مقدّر الهی و آن زمان«انّا لله»با تمام تلخی از جسم و روحت کنده می شود و با «انّا الیه راجعون» سکوت می کنی ، آرام می گیری و چشم به فردا می دوزی که هنوز هم شاید مژده ات دهند که دروغ بود... و نیست و نیست و نیست...
وعده می گذاری که بروی، شانه زیر بار مصیبت اهالی سرزمین حصیر و بوریا بگذاری و این شانه ها را تاب و توانی در خود نمی بینند! قول می دهی که برای تسکین بازماندگان سیاه بپوشی و 120کیلومتر ذره ذره آب شوی که بروم برای چه؟ چشم در چشم مادران و خواهران داغدار، چه داری برای گفتن الّا سر به زیر افکندن و آه از نهاد بر کشیدن! خسته تر از همیشه به هر کس زنگ می زنی ، با هر کس همکلام می شوی، وقتی آه از نهادش بر می آید و سوزش نبودن و غربت شامگاه خانه های به داغ نشسته را بر جسم و روحت می فهمی، به یاد می آوری که از دیروز هی زمزمه پشت زمزمه و مدام این جمله را می گویند: همگی جوان بوده اند و در ابتدای راه!
به یاد خواهرانی می افتی که قرار بوده این پنج شنبه دور هم جمع شوند، از برادر رموز ایستادگی بیاموزند و اینک باید بایستند و آخرین وداع خواهر و برادر را در جویباری از اشک پیش چشم بیاورند و جمعی که به نظاره ایستاده اند را بگریانند در سوز و گدازی که، باورش سخت تر از پذیرش آن است.
از واژه ی مادر تن و بدنت به لرزه می افتد که این بار نیز چشمان منتظرش بر در سفید ماند و لبخند فرزند در لفافه ای سفید به اندازه ی تمام وجودی که شب و روز نگهبانی اش نموده بود ، پیچیده شده ؛ گیج و منگ به تماشا می ایستد و دلداری دادنش محال است که جگر گوشه اش را برای ندیدن و نبودن بدرقه می کند؛ خوب که فکر می کنی گیج ِ گیج به یاد می آوری سنگ که نیست! مادر است ! مادر.
وای اگر یتیم بوده باشد یکی از آن نُه نفری که دیگر میل ماندن و سودای زیستن در جسم و جانشان نیست! واویلا اگر فرزندی چشم به راه داشته اند و همسری پا به ماه، که خنده ی فرزند را چگونه بی وجود بابا معنایی ببخشند. سخت است اما اگر پدری در بین جانباختگان باشد که هنوز کتاب های یگانه دخترش را جلد نکرده باشد!که اگر هنوز وقت نداشته چند قدم در کوچه تا حیاط مدرسه به پسر کوچکش گام بردارد !چه کسی می خواهد و جرأت دارد به آن دختر بگوید به آن پسر خردسال بفهماند؛ تا دیروز اگر از پدر گلایه داشتی اینک دیگر نداری اش!
نبودن و ندیدن سخت است ، سن و سال نمی شناسد و آن گاه که جوانی برنا و رعنا، دار دنیای فانی را وداع گوید، گویی سنگ های سنگین نیز سنگین تر می گریند! برای تمامی بازماندگانی که در این شب پاییزی، تمام روزهای شاد و دوست داشتنی با عزیزان از دست رفته، سپری کرده را مرور می کنند باید با شرمندگی بگوییم چنان که رسم معمول است همدرد شماییم و واقعیت این است که فهم و اندیشه ی ما فاصله ها دارد با جغرافیای دل هایی که می سوزند و داغ و درد را با اشک و آه از دل بیرون می نمایند.
فردا می خواهیم پس از سال ها دو باره گام در سرزمین معادن خوبی و معرفت گذاریم و انگار خجالتمان می شود که نیامدیم تا اندوهی سنگین، سایه بر شهر شما افکنده، دل هایی را در داغ و درد فرو برده اینک آمده ایم که لبخندتان آغشته ی ماتمی جانکاه است و چاره ای نیست !
برایتان ، برای شماهایی که مهربانید و آرام ، روزهایی سبز و آفتابی آرزو می نماییم و تسلیتتان هم اگر می گوییم مجالی می خواهیم تا با اشک همدردی زنگار نشسته بر آئینه ی دلتان را به فروتنی بازشوییم و تسلایتان دهیم که ما نیز انگار عزیزانی نازنین از دست داده ایم!
برایتان، برای شماهایی که رئوفید و مهرپرور، ایامی را از درگاه دادار بی همتا مسئلت می نماییم که شادی فراوان باشد و غم کمیاب ! غم آخرتان باشد هم اگر بر زبان جاری می سازیم ، فرصتی می طلبیم تا گونه بر گونه های داغدیده و اشک آلوده اتان گذاریم و یک نفس سیر از ته دل بگرییم شاید آرام شوید وقتی ببینید که فاصله ها ذره ای از محبت و مهربانی شما را ازدلمان نکاسته و به همان اندازه ی شما در عذاب نبودن عزیزانتان هستیم!
برایتان، برای شماهایی که اهل صفا و صمیمیتید، در دل سنگین و غمگین این شب دست به دعا بر می داریم که بار غم از دل های رنجیده اتان بردارد و به گوشتان نوایی زمزمه کند که اگرچه برای تعزیت آمدیم اما به حکم دوستی و عهد و میثاق مودّت ماضی قدم در جاده نهادیم که در بدرقه عزیزانتان تنها نمانید ! شانه ای اگر لرزید، اشکی اگر از گونه ای غلتید! آرام گیرید که همشهری هایتان نیز مزه ی تلخ غروب سه شنبه ای که عزیزانتان را برای همیشه از شما گرفت را در کام خود احساس نموده ایم
برایتان ، برای شماهایی که خوبی هایتان تمامی ندارد ما نیز غصه دار و ماتم زده ایم
یزد/ شامگاه چهارشنبه/چهاردهمین روز پاییز 89/

یزدفردا

  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا